خون آشام عزیز (69)
وقتی به هوش اومدم نور تو صورتم بود. به خودم که اومدم دیدم تو بیمارستانم. دکترا بالای سرم داشتند معاینم میکردن. سرم گیج میرفت. بلند شدم..
یونگی : ببخشید دکتر... آخ!..
دکتر : بله..
یونگی : دو نفر دیگه همراهم اومدن بیمارستان میشه بگین کجان؟..
دکتر : اون دو نفر؟!.. آها!.. اون دو نفر یکیشون بد آسیب دیده توی ایسیوعه اون یکی هم همینطور فقط تو زیاد جدی آسیب ندیدی..
یونگی : یعنی تو کما هستند؟..
دکتر : بله.. وقتی هم به هوش بیان یکیشون فراموشی میگیره و کسی رو به یاد ممکنه نیاره.. نگران نباش فعلا نگران خودت باش..
یونگی : من باید داداشمو ببینم..
از دکتر اجازه گرفتم رفتم دم ایسیو. جونگکوک رو دیدم. بیشتر از من آسیب دیده بود. بغضم گرفته بود. بعد اینکه خوب شدم برای مراسم خاکسپاری جین رفتم مرگشو خودکشی اعلام کرده بودند. اما اون فقط بخاطر اینکه مارو نجات بده این کارو کرد. تابوت خیلی سبک بود انگار هیچی نبود داخلش. شک کردم اما نه.وقتی خاکسترشو لهم دادن قانع شدم. حالا دو هفته میگذره و همچنان جونگکوک بهوش نیومده. تهیونگ چشماشو باز کرد اما دوباره بیهوش شد. دکترا دلیلشو پیدا نکردن. نشسته بودم فکر میکردم که مادر تهیونگ با یک آبمیوه اومد کنارم نشست...
مادر تهیونگ : بیا پسرم بخور هیچی نخوریدی..
یونگی : ممنون مادر جان..
مادر تهیونگ : خودتو عذیت نکن قوی باش اون بیدار میشه.. امیدوار بمون..
یونگی : من فقط میخواستم از امانت مامان بابام محافظت کنم ولی نتونستم...من خیلی احمقم..
مادر ته: اینجوری نگو.. تو نهایت تلاشتو میکنی..
یونگی : تلاشم کافی نیست.. من تصمیممو گرفتم.. میخوام داداشمو انتقال بدم به بیمارستان آمریکا و اونجا باهم دوز از خطری زندگی کنیم...یه خواهش ازتون دارم مادر جان..
مادر ته: بگو عزیزم...
یونگی : وقتی تهیونگ بیدار شد اسمی از جونگکوک یا من نیار میخوام اون مارو فراموش کنه اینجوری هم تهیونگ هم جونگکوک راحت زندگی میکنن..
مادر ته: اگه به صلاحشونه مشکلی ندارم و نمیگم..
یونگی : ممنونم ازتون..
خیلی زود ویزا گرفتم و جونگکوک رو به یک بیمارستان تخصصی توی آمریکا انتقال دادم. تصمیممو گرفتم قرار شد تا ابد اونجا زندگی کنیم من جونگکوک و جیهون امانتی جیمین...
(چند سال بعد از زبون تهیونگ)..
داشت دیرم میشد با عجله به سمت شرکت میرفتم. مصاحبه ی کاری داشتم این آخرین شانسم بود. چرا چون من ده بار توی مصاحبه ها رد شدم و این یازدهمیش بود. بلاخره رسیدم....
سوهو : تهیونگ!.. کجا میری با عجله..
تهیونگ : مصاحبه شروع شده؟..
سوهو : زود آوندی بچه تازه ساعت 4 شده تو نیم ساعت دیگه مصاحبه داری..
تهیونگ : اوخییی.. راستی با رئیس شرکت مصاحبه میکنم؟..
سوهو : نه.. بخوام بگم رئیس شرکت نامرئیه. هیچ کس تا به حال ندیدتش.حتی اسم اصلیشو هیچ کس نمیفهمه برا همین jk صداش میکنن. حتی جلساتشم به صورت تماس صوتی برگزار میکنه..
تهیونگ : اوه.. چرا انقدر مرموز..
سوهو : خونه ی اصلیش توی آمریکاست میگن اون هیچ وقت کره نیومده یه شایع هست میگه اون خیلی جذابه شبیح یه ددی هاته.. از نظر اخلاقی خیلی ساکت و سرده و با یک کلمه همه چیزو توضیح میده و دقیقه..
تهیونگ : اینجوری که تو گفتی مو به تنم سیخ شده حتما با یک لگد رد میشم باز..
سوهو : نه بابا.. بیا بریم مصاحبه شروع شده...
تهیونگ : بریم...
استرس داشت منو میکشت نمیتونستم تمرکز کنم توی اتاق مصاحبه نشسته بودم و منتظر تماس صوتی بودم...
یونگی : ببخشید دکتر... آخ!..
دکتر : بله..
یونگی : دو نفر دیگه همراهم اومدن بیمارستان میشه بگین کجان؟..
دکتر : اون دو نفر؟!.. آها!.. اون دو نفر یکیشون بد آسیب دیده توی ایسیوعه اون یکی هم همینطور فقط تو زیاد جدی آسیب ندیدی..
یونگی : یعنی تو کما هستند؟..
دکتر : بله.. وقتی هم به هوش بیان یکیشون فراموشی میگیره و کسی رو به یاد ممکنه نیاره.. نگران نباش فعلا نگران خودت باش..
یونگی : من باید داداشمو ببینم..
از دکتر اجازه گرفتم رفتم دم ایسیو. جونگکوک رو دیدم. بیشتر از من آسیب دیده بود. بغضم گرفته بود. بعد اینکه خوب شدم برای مراسم خاکسپاری جین رفتم مرگشو خودکشی اعلام کرده بودند. اما اون فقط بخاطر اینکه مارو نجات بده این کارو کرد. تابوت خیلی سبک بود انگار هیچی نبود داخلش. شک کردم اما نه.وقتی خاکسترشو لهم دادن قانع شدم. حالا دو هفته میگذره و همچنان جونگکوک بهوش نیومده. تهیونگ چشماشو باز کرد اما دوباره بیهوش شد. دکترا دلیلشو پیدا نکردن. نشسته بودم فکر میکردم که مادر تهیونگ با یک آبمیوه اومد کنارم نشست...
مادر تهیونگ : بیا پسرم بخور هیچی نخوریدی..
یونگی : ممنون مادر جان..
مادر تهیونگ : خودتو عذیت نکن قوی باش اون بیدار میشه.. امیدوار بمون..
یونگی : من فقط میخواستم از امانت مامان بابام محافظت کنم ولی نتونستم...من خیلی احمقم..
مادر ته: اینجوری نگو.. تو نهایت تلاشتو میکنی..
یونگی : تلاشم کافی نیست.. من تصمیممو گرفتم.. میخوام داداشمو انتقال بدم به بیمارستان آمریکا و اونجا باهم دوز از خطری زندگی کنیم...یه خواهش ازتون دارم مادر جان..
مادر ته: بگو عزیزم...
یونگی : وقتی تهیونگ بیدار شد اسمی از جونگکوک یا من نیار میخوام اون مارو فراموش کنه اینجوری هم تهیونگ هم جونگکوک راحت زندگی میکنن..
مادر ته: اگه به صلاحشونه مشکلی ندارم و نمیگم..
یونگی : ممنونم ازتون..
خیلی زود ویزا گرفتم و جونگکوک رو به یک بیمارستان تخصصی توی آمریکا انتقال دادم. تصمیممو گرفتم قرار شد تا ابد اونجا زندگی کنیم من جونگکوک و جیهون امانتی جیمین...
(چند سال بعد از زبون تهیونگ)..
داشت دیرم میشد با عجله به سمت شرکت میرفتم. مصاحبه ی کاری داشتم این آخرین شانسم بود. چرا چون من ده بار توی مصاحبه ها رد شدم و این یازدهمیش بود. بلاخره رسیدم....
سوهو : تهیونگ!.. کجا میری با عجله..
تهیونگ : مصاحبه شروع شده؟..
سوهو : زود آوندی بچه تازه ساعت 4 شده تو نیم ساعت دیگه مصاحبه داری..
تهیونگ : اوخییی.. راستی با رئیس شرکت مصاحبه میکنم؟..
سوهو : نه.. بخوام بگم رئیس شرکت نامرئیه. هیچ کس تا به حال ندیدتش.حتی اسم اصلیشو هیچ کس نمیفهمه برا همین jk صداش میکنن. حتی جلساتشم به صورت تماس صوتی برگزار میکنه..
تهیونگ : اوه.. چرا انقدر مرموز..
سوهو : خونه ی اصلیش توی آمریکاست میگن اون هیچ وقت کره نیومده یه شایع هست میگه اون خیلی جذابه شبیح یه ددی هاته.. از نظر اخلاقی خیلی ساکت و سرده و با یک کلمه همه چیزو توضیح میده و دقیقه..
تهیونگ : اینجوری که تو گفتی مو به تنم سیخ شده حتما با یک لگد رد میشم باز..
سوهو : نه بابا.. بیا بریم مصاحبه شروع شده...
تهیونگ : بریم...
استرس داشت منو میکشت نمیتونستم تمرکز کنم توی اتاق مصاحبه نشسته بودم و منتظر تماس صوتی بودم...
- ۹.۶k
- ۲۳ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط